«ام معاذ» همسر داعي مصري «عباس سيسي» است كه يكي از سابقين دعوت بوده و سختی و شکنجه ی زندان بسیار دیده است.
ایشان در سال 1988 م كتابي تحت عنوان «ام معاذ في السجن»منتشر كرد كه خاطراتش را در آن آورده است. اين شير زن داعي و خداشناس در برابر ستم ستمگران، چون دژي فولادين ايستادگي كرد و سرتسليم فرود نياورد و سرانجام در مؤرخهی 28/12/1993 دار فاني را وداع گفت.
«ام معاذ» در كتابش مينويسد:« همسرم درسال 1965م براي بار سوم دستگير شد و 9سال كامل از ما دور افتاد. در اين مدت نتوانستيم او را حتي يكبار هم ببينيم. هر روزِ اين مدت، برما چون هزاران سال سپري ميشد. در طول اين 9 سال، اشک و اندوهم را پنهان ميكردم تا فرزندانم دلگير نشوند و بار غمشان سنگينتر نگردد. آنها شبانه روز دربارهی پدرشان پرسوجو ميكردند و من پاسخي برايشان نداشتم. روزانه به ايستگاه قطاري كه در نزديكي منزلمان بود، ميرفتند تا بلكه شاهد آمدن وی باشند. هر روز قطار ميآمد و ميرفت وآنها هم مطابق عادت، در ميان افرادي كه پياده ميشدند، پدرشان را جستجو ميكردند. چشم به راه ميماندند درحاليكه هيچ اثري از او نبود و تنها چيزي كه عايدشان ميشد، خستگي و نااميدي بود.»
او ماجرايش را اينگونه ادامه ميدهد:«يك روز سرد زمستاني بود- اواخر سال 1965م- و من روزه بودم( روزههاي سنت ماه شوال)، صبح زود بود و تازه سحري خورده بودم. در همين هنگام درِ خانه محكم به صدا درآمد...ته دلم به شدت احساس ترس كردم...در را كه باز كردم، با يك افسر و دوسرباز روبرو شدم . وارد خانه شدند و شروع به تفتيش خانه كردند ولي چيزي نيافتند. فرصت را غنيمت شمردم و در مورد همسرم از افسر پرسيدم به اين اميد كه او خبري داشته باشد. گفت: ما هم آمدهايم تو را نزد همسرت «حاج عباس سيسي» ببريم چون خواسته که تو را ببيند. به محض شنيدن اين خبر آن چنان خوشحال شدم که سر از پا نمیشناختم. با خودم گفتم آيا اينان راست ميگويند و من ميتوانم او را ببينم؟
سراسيمه فرياد زدم: بچهها هرچه سريعتر آماده شويد كه به نزد پدرتان ميرويم. حرفم در گلویم مانده بود که افسر ميان آن پريد و گفت: لزومي ندارد. همسرت ميخواهد تنها تو را ببيند. با نا اميدي و دلشكستگي به چهرهی پنج فرزندم خيره شدم. از همه بزرگترشان 10ساله و كم سنترينشان( منا) دوساله بود.«معاذ» هم كه پنج سال سن داشت، با شلي و فلجي دست به گريبان بود.«معاذ» با همهی كم توانيش به افسر نزديك شد و بغلش كرد و با چشم گريان به او گفت:« التماست ميكنم عموجان؛ اگر مادرمان را بردي، مارا تنها مگذار. ميخواهيم پدرمان را ببينيم. من دوري مادرم را نميتوانم تحمل كنم.» افسر چشمانش پر از اشك شد و بغضش شكست و گريان گفت: پسرم؛ به خدا قسم بيتقصير به اين روز افتادهايم. من هم نميدانم ميتوانم فرزندانم را ببينم يا نه؟! آرام باش.خدا كريم است.
آري...مگرخدا خودش بداند چه روز تلخي بود. پنج بچهی قد و نيم قد در اين زمستان سرد، بي پدر و مادر، در کجا پناه گیرند؟و دادشان را نزد چه كسي ببرند؟! ستمكاران مرا به زنداني تنگ و تاريك بردند...مادري كه دلش نزد فرزندان و همسری است كه معلوم نبود كجاست و چه به سرش آمده. آن هم به گناه خداپرستی و اسلام دوستی.
سربازي از داخل سلول مرا كشان كشان به مركز تحقيقات برد. در مسير رفتن، از كنار ميداني رد شدم كه مردان و جوانان دعوتگر در آن شكنجه ميشدند. با ديدن اين منظرهی وحشتناك قدمهايم سست شد و از پا افتادم. سرباز خشمناك شد و بر سرم داد زد و گفت: توقف نكن. سريع برو. جواني از زيرشكنجه مرا از دور ديد و با صدای بلند گفت:نه!نه! غيرممكن است...كاري كه با زينب غزالي كرديد، كافي نبود؟ كارتان به جايي رسيده كه زنان هم از آزار و اذيتهاي شما در امان نيستند؟ در همين حال با كابل برسرش زدند و او را نقش بر زمين كردند. با ديدن اين صحنه شوكه شدم...نتوانستم خودم را كنترل كنم و فریاد زدم: اي ستمكاران، شما را حوالهی خدا ميكنم...چطور ميتوانيد از عذاب قيامت جان سالم به در ببريد؟ گفتن اين جمله همان و خوردن شلاق به پشتم همان! گيج شدم و بر زمین افتادم. وقتي به خود آمدم، تنم خيس آبي بود كه براي به هوش آوردنم بر پیکرم ریخته بودند! و اين شروع شكنجه و آزار و اذيت زندان بود.
روزي عدهاي سرباز سنگدل و بيرحم همراه افسري بلندپايه با لباس نظامي وارد سلولم شدند. گويي ديو و غول بودند... يكّه خوردم و وحشت سراسر بدنم را فراگرفت. يكي از سربازان چون درندهاي نزديكم آمد... به خود پيچيدم و در گوشهاي خزيدم... باصدايي گوش خراش بر سرم نعره زد: بلند شو و به عاليجناب اداي احترام كن. مي خواهد با تو حرف بزند. ولي مراقب باش به او دروغ نگويي اي زنِ(...)!
ازجا پريدم و بدون تأمل و با ترس و لرز به او سلام نظامي دادم. عاليجناب قهقههاي آمیخته با تمسخر سرداد. در اين فرصت پيراهن دختر كوچكم را ديدم كه داخل كيفم بود. آن را بوسيدم و به بغل گرفتم. چند سؤالي پرسيدند ولي چيزي نفهميدم. با صدای بلند گفتم: اين پيراهن دختر خردسالم است. چه كسي آن را به او بپوشاند؟ پسرم هم فلج است... به دادم برسيد... مردم... فرزندانم... . بعد از آن گيج شدم و خود را به ديوار گرفتم.
جناب افسر نزديكم شد و گفت: آرام باش. با تو كاري ندارم و با سربازانش سلول را ترک کردند. كسي كه بعد از رفتنشان در را بست، گفت: دانستي او چه كسي بود؟ او حمزه بسيوني، مدير كل زندانهاي جنگي است. صرفاً براي شكنجه كردن آمده بود. خدا به تو رحم كرد!
خشكم زد؛ يعني اين همان عوضي خدانشناسي است كه برادران را شكنجه و اذيت ميكند؟
پس از اين ماجراها، آنها سعي كردند مرا از شوهرم جدا كنند و ارادهی ما را تخريب نمايند، ولي پروردگار مرا از شر و مكر آنان حفظ كرد و ياريم داد تا بتوانم آن شرايط طاقت فرسا را تحمل كنم. پس از ابتلايِ سخت زندان و شكنجه و آزاري كه چشيدم، خداوند نجاتم داد.»
آري و اينگونه زنان همدوش و هم سنگر برادران، براي ابلاغ پيام الهي از جانشان نيز دريغ نكردند و در اين راستا به انواع شكنجهها تن دادند كه پارهاي از اين تراژديها و رخدادها، در صفحات تاريخ ثبت شدهاند و به راستي در آن درسها و عبرتهاي فراواني است براي ايمانداران و ضروري است كه نسل جديد بيشتر بدان اهتمام ورزد.

نظرات